یادداشت

باده پنهان نوشید که محتسب تیز است

یادداشت

باده پنهان نوشید که محتسب تیز است

غم دارم

این روزها با وجود تمام اندوه و یاس‌ها همیشه این شعر شاملو را زیر لب زمزمه می‌کنم

روزی ما دوباره کبوتران‌مان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود بوسه است

و هر انسان برای هر انسان برادری است.

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل

افسانه ایست

و قلب

برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

روزی که آهنگ هر حرف زندگی است

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.

روزی که هر لب ترانه ای ایست

تا کمترین سرود، بوسه باشد.

روزی که دوباره ما برای کبوترانمان دانه بریزیم...

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی

که دیگر نباشم

استاد

مردی می خواست تا یک طوطی سخنگو بخرد، طوطی های متعددی را دید و قیمت جوان ترین و زیباترین شان را پرسید. فروشنده گفت: "-این طوطی؟ سه چهار میلیون! ... و دلیل آورد: - "این طوطی شعر نو میگه، تموم شعرای شاملو، اخوان، نیما و فروغ رو از حفظه!"
مشتری به دنبال طوطی ارزان تر، یکی پیدا کرد که پیر بود اما هنوز آب و رنگی داشت، رو به فروشنده گفت: "- پس این را می خرم که پیر است و نباید گران باشد"
- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت این بالای شش هفت میلیونه... چون تمام اشعار حافظ و سعدی و خواجوی کرمانی رو از حفظه
مرد نا امید نشد و طوطی دیگری پیدا کرد که حسابی زهوار در رفته بود، گفت: "-  این که مردنی است و حتماً ارزان... "
"- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت اش بالای پونزده شونزده میلیونه... چون اشعار سوزنی سمرقندی و  انوری و مولوی رو حفظه..."
مرد که نمی خواست دست خالی برگردد به طوطی دیگری اشاره می کند که بال و پر ریخته بر کف قفس بی حرکت افتاده و لنگ هایش هوا بود.... انگار نفس هم نمی کشید.
"- این یکی را می خرم که پیداست مرده، حرف که نمی زند، حتماً هیچ هنری هم ندارد و باید خیلی ارزان باشد..."
"- این یکی؟!... اصلاً فکرش رو نکن! قیمت این بالای شصت هفتاد میلیونه!"
"- آخه چرا؟ مگه اینم شعر می خونه؟"
"- نه...! شعر نمی خونه، حتی ندیدم تا امروز حرف بزنه، اصلا هیچ کاری نمی کنه... اما این سه تا طوطی دیگه بهش میگن استاد!

زندگی ۲۰ ساله

زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود..
زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید..
زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : "چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟
شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته  

زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد  گفت: "آره یادمه...
شوهرش به سختی‌ گفت:  یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد
زن:آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست)..
شوهر:یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟
زن:آره اونم یادمه..
مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم....

گارسیا مارکز

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم 

 در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود  

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند   

 در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن   

 در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود می سازد   

 در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم   

 در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند  

  در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بد ترین دشمن وی است   در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب 

   در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید   در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز که میل دارد بخورد   

 در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است 

   در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد وکمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است

 

در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست

میدونید چرا سکرترم رو اخراج کردم؟

صبح که داشتم بطرف دفترم می رفتم سکرترم ژانت بهم گفت: " صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک!"
از حق نمیشه گذاشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینکه یکی یادش بود.
تقریباً تا ظهر به کارام مشغول بودم. بعدش ژانت درو زده و اومد تو و گفت:" میدونین، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشین با هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من و شما!"
" خدای من این یکی از بهترین چیزهائی بوده که میتونستم انتظار داشته باشم. باشه بریم."
برای ناهار رفتیم و البته نه به جای همیشه گی برای نهار بلکه باهم رفتیم یه جای دنج و خیلی اختصاصی. اول از همه دوتا مارتینی سفارش داده و از غذائی عالی در فضائی عالی تر واقعاً لذت بردیم.
وقتی داشتیم برمی گشتیم، ژانت رو به من کرده و گفت:" میدونین، امروز روزی عالی هست، فکر نمی کنین که اصلاً لازم نباشه برگردیم به اداره؟ مگه نه؟" در جواب گفتم: " آره، فکر میکنم همچین هم لازم نباشه." اونم در جواب گفت:" پس اگه موافق باشی بد نیست بریم به آپارتمان من."


وقتی وارد آپارتمانش شدیم گفتش:" میدونی رئیس، اگه اشکالی نداشته باشه من میرم تو اتاق خوابم... دلم میخواد تو یه جای گرم و نرم یه خورده استراحت کنم."
"خواهش می کنم" در جواب بهش گفتم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود یه پنج شش دقیقه ای برگشت. با یه کیک بزرگ تولد در دستش در حالی که پشت سرش همسرم، بچه هام و یه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند که همه با هم داشتند آواز " تولدت مبارک " رو می خوندند.
... در حالیکه من اونجا... رو اون کاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!!