یادداشت

باده پنهان نوشید که محتسب تیز است

یادداشت

باده پنهان نوشید که محتسب تیز است

دلسرد

نمیدونم چرا ولی دلم خیلی گرفته!


قصه ام دیگر زنگار گرفت
با نفس های شبم پیوندی است
پرتویی لغزد اگر بر لب او
 گویدم دل : هوس لبخندی است
خیره چشمانش با من گوید
 کو چراغی که فروزد دل ما ؟
 هر که افسرد به جان با من گفت
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
خشت می افتد ازاین دیوار
رنج بیهوده نگهبانش برد
دست باید نرود سوی کلنگ
 سیل اگر آمد آسانش برد
 باد نمنک زمان می گذرد
 رنگ می ریزد از پیکر ما
خانه را نقش فساد است به سقف
سرنگون خواهد شد بر سرما
گاه می لرزد با روی سکوت
غولها سر به زمین می سایند
 پای در پیش مبادا بنهید
 چشم ها در ره شب می پایند
تکیه گاهم اگر امشب لرزید
 بایدم دست به دیوار گرفت
با نفس های شبم پیوندی است
 قصه ام دیگر زنگار گرفت

وای از بی نظمی

CNI0773864

میدونید بعضی وقتا که  میرم سفر کاری با خودم میگم چرا خیلی ها که دوست دارن تو سفرها باشن نیستن و چی میشه که مثلا تو سفر همه بچه ها باشن

 ولی تو این سفر آخری به کرمان خدارو شکر کردم که حدود ۱۲ نفر بیشتر نبودیم . والا اگه این خانم افغانی( به خدا فامیلیش افغانی بود) نبود یا تعدادمون بیشتر بود به طور قطع بعضی ها از سفر جا می موندن یا بعضی های دیگه که میدونین فقط نق میزنن اعصابمون رو به هم میریختن.


میدونید نکته جالب دیگه تو این سفر چی بود؟  اینکه این آقای راننده ما اولش خیلی قانونمند بود و ۲ نفر اضافه رو حاضر نمی شد سوار ماشین کنه ولی بعد از حرکت چشمتون روزه بد نبینه با سرعتی  رانندگی می کرد مه خدا می دونه


ولی یه جا تو این سفر دلم خیلی گرفت اونم اونجایی بود که یه پیرمرد یه نامه به من داد که مثلا بتونیم از ابزار رسانه ایمون استفاده کنیم و مشکلشو حل کنیم این نامه طولانی بود به همین دلیل نمیتونم متنشو براتون بزارم ولی همینو بدونید که این بیچاره بعد از بازنشستگیش فقط ۲ میلیون  بابت بازنشستگی گرفته بود رقمی که از حقوق ماهانه خیلی ها کمتره

در قیر شب


در قیر شب

 

 دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
 در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
 شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
 دست ها پاها در قیر شب است


 دوستان سلام شاید خیلی دیر اومدم ولی بالاخره اومدم